۱۶.۲.۹۰

گرد و خاک




گرد و خاک ۴۰ ساله، با گرد و خاک یک هفته، یک ماه، فرق داره. جنس کاغذ هایی که تو گرد و خاک ۴۰ ساله روی هم جمع شدن، با اون یک- 
ماهه ایها فرق داره. صداشون فرق می کنه. انگار داری به برگ پاییزی خشک و شکننده دست می زنی. وقتی که همه این کاغذ ها و نوشته هاش به کسی تعلق داشته که می شناسیش، انگار شکنندگی شون هم بیشتره. بعضی هاشون آنقدر پوسیده اند که نه تا می شن، نه لوله. می شکنن. پودر می شن اصلا. باید همونطور که پیداشون کردی بخوانی شون. رنگ جوهرهاشون هم کمرنگ شده و به صورتی می زنه.
بوی گرد و خاک ۴۰ ساله هم با بوی گرد و خاک جدید فرق می کنه. یک تندی ای داره که جدیدی ها ندارن. اگر تو دماغت هم برن، عطسه ات با عطسه اون جدیدها فرق داره. کثافتی که روی دستت هم می نشینه، مثل جدیدی ها قهوه ای رنگ نیست که با یک آب پاک بشه. سیاه رنگ و دون دون
می چسبند به پوستت و باید دستات رو حسابی بسابی تا از بین برن.
همینطور که تو خاک و خل غلت می زنی، و فین فین می کنی، و عطسه می کنی، و چشماتو می مالی، سعی می کنی نوشته هارو بخونی. می رسی به این. بعد از اینکه این رو می خونی، نه دلت می خواد دیگه دستت رو بشوری، نه تنت رو بسابی. جلوی دماغت رو هم می گیری که عطسه اش نکنی بپره بیرون از سرت.
"عشق چیز لذیذی است عزیزم. عشق. اما خوب که نگاه می کنی، می بینی چقدر محدود است، چقدر در قالب یک آدم مقید است، چقدر مال آدم است. اگر برای یک آدم، عشق بزرگ ترین منظور بشود، آن آدم، خود پرست کاملی شده است. عشق باید در جوار غیر دوستی زندگی کند تا سالم باشد. تا آدم را به آدمیت برساند".

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اومممـ.. میدونی.. ممنون؛ خیلی ممنون

ناشناس گفت...

عجب ۴۰ سال شد... چقدر درسته... پس ایراد از من نیست، اونا هم همین فکرو میکردن!